من اگر روضه‌خوان مجلسی بودم، امشب به پیرغلام هیئت می‌گفتم حاج آقا می‌شه همین دو سه تا چراغ بالای منبرم خاموش کنید، امشب همه چی باید تو ظلمت ظلمت باشه فقط رد شعله‌‌ی خیمه‌های آتیش گرفته از دور معلوم باشه، شروع می‌کردم و آروم می‌گفتم از صبح و ظهر و عصر دادهاتونو زدید، لطمه‌هاتونو زدید، صورتاتون سرخ شده، من امشب اصلا صدامو بالا نمی‌برم، امشب باید شبیه شب مادرمون گریه کنیم، شبونه آستین بگیریم دهنمون و شروع کنیم گریه کردن، مبادا گریه‌های ماهم ترس دخترکان حرم رو بیشتر کنه...

تا اینجای مجلس احتمالا منبری‌ها یکم مجلسو گرم کردن اما برای بقیه باید یه کم جلوتر رفت

می‌گفتم امشب هر خانومی سراغ اونی‌که بیشتر باهاش مانوس بود رو می‌گرفت، حضرت رباب سراغ علی‌ش رو می‌گرفت، حضرت سکینه با برادرش علی اکبر زبان می‌گرفت و شکایت می‌کرد از تنها گذاشتنتش... رقیه خانوم به عمو جونش گله می‌کرد، آخه خود عمو جونش وقتی روی دوشش نشسته بود بهش گفته بود هر کی چپ نگاه کرد به من بگو ... اما حالا کار از چپ نگاه کردنا گذشته بود...

اما زینب ... امان از دل زینب ... خانوم اگه فرصت داشت حتما مستقیم می‌رفت سمت برادرش ولی حیف که حالا شده علمدار سپاه و باید حواسش به دلگرمی همه باشه ...

حالا مجلس لابد بیشتر گرم شده و برای شکوندن سد اشک بقیه فقط یکی از نوحه‌های قدیمی کافیه ...

آروم زمزمه می‌کردم سقای دشت کربلا ... ابالفضل 

و مجلسو می‌دادم دست خود مردم ...