تو صف پله برقی ایستگاه تئاتر شهر دیدمش، نابینا بود، یکم اومدم عقبتر و پشتش حرکت کردم. همینطور که داشت پله برقی میرفت بالا شروع کرد با لحن روضه بلند صحبت کردن، اول فکر کردم برای پوله ولی اثری از پول گرفتن و اینا ندیدم امشب شب پنجم محرمه شب عبدلله بن حسن، دو روز دیگه آب رو به خیمه اباعبدالله میبندن و من داشتم فکر میکردم عجب نعمتی داره، کاری نداره مردم بهش نگاه میکنند یا نه، با دست نشونش میدن یا نه، کار خودشو میکنه...
چقدر دلم میخواست من هم چشمامو میبستم و داد میزدم که منم دیوانهم، منم دوست دارم دیوونهی حسین _علیهالسلام_ باشم، اصلا شماها نمیدونید مجنون حسین بودن چه لذتی داره، شماها نمیدونید برهنه شدن و سینه زدن یعنی چی، شماها نمیدونید شور گرفتن و لطمه زدن و کبود کردن چه نعمتیه... دوست داشتم همهی اینها رو بدون اینکه فکر کنم مردم بهم چجوری نگاه بکنند تو صورت همهی مردم داد بزنم ولی ...
همهی تلاشم این شد که عکس پروفایلمو بذارم "جنونی بالحسین دلیل عقلی" ...